روزی روزگاری دختر کوچولوی بود که نظر بقیه براش زیای مهم بود زیادی مهم.

-اگه اینشکلی لباس بپوشم مردم با خودشون چی فکر میکنن ؟چقدر بی خیاله , مامانش اون رو چطوری بزرگ کرده که اینشکلی شده؟

-اگه زیادی لبخند بزنم مخصوصا اگه دندونام پیدا باشه چی میگن ؟ حتما میگن دیوونه شده,فقط ی چهر بی حالت بگیر این بهترین حالته.

-چجوری با بقیه سر صحبت رو باز کنم ؟با ی لحن جدی و سرد خودمو معرفی کنم ؟یا خیلی محبت آمیز و گرم ؟ یا.

فکر کردن به همه اینا خیلی سخت بود ولی از اون سخت تر تصمیم گرفتن بود نمی خواست پشیمون بشه نمی خواست افسوس بخوره برای شانس های از دست رفتش ولی هر بار که سعی میکرد یه تصیمیم متفاوت از تصمیم قبلی بگیره یه راه جدید رو پیش بگیره و بره شکست میخورد پس اینبار تصمیم گرفت دیگه تصمیم نگیره چیکار کنه در حالی که این خودش یه تصمیم بود تصمیمی بود که وادارش کرد کم کم نخواد با ادم جدیدی اشنا بشه نخواد بین اخم کردن یا لبخند زدن انتخاب کنه این تصمیم تبدیلش کرد به ی پوسته ی خالی ولی پشیمون نشد چون چیزی نبود که بخواد پشیمونش کنه انتخابای سخت دیگه پیشروش نبودن دیگه نیازی ب فکر کردن نبود دیگه افسوسی نبود نه افسوسی نبود 

همه چیز خوب یا فکر میکرد خوبه تا اینکه دوباره انتقاد ها سرازیر شدن در مارپیچ افکار دیوید تند تر و تندتر و راهی پیدا نکرد بدون اینکه بفهمه داشت غرق میشد ولی انقدر با افکارش مشغول بود که نفهمید و مدام با خودش تکرار می کرد :(( من که سعی کردم دیگه کاری نکنم دیگه کاری با شما نداشته باشم پس چرا شما ولم نمی کنید ؟ فقط چشماتون رو روبه من ببندید دیگه نگاهم نکنید خواهشا بزارید من همون گوشه ها بمونم خواهش میکنم ولم کنید .)) درسته اون بارها و بارها این کلمات رو تکرار کرد اما نه بلند نه جوری که بقیه بشنون اونارو فقط توی دل خودش گفت جرئت داد زدنشون و ریختنشون بیرون رو نداشت.

(شاید با خودتون بگویید چه دختر ضعیفی که وقتی کوچک ترین انتقاد ها بهش سرازیر شدن خودش رو از دست داد , درسته اون ضعیف بود خیلی بیشتر از ضعیف)

دختر اینبار ب دنبال چاره گشت و پیداش کرد "اون چیزی شو که بقیه میخوان " بنظر اسون ترین راه میومد پس توش قدم برداشت توی این راه برای خودش ماسک می ساخت ماسک هایی طبق اون شخصیتی که مردم ازش میخواستن اونهارو ب صورت می زد و قدم برمی داشت هر وقت که کارش با ماسک تموم میشد اون دور مینداخت و ماسک جدیدی رو جایگزین میکرد خیلی راحت ولی حتی با اینکار اوضاع خوب می موند؟میتونست آرامش داشته باشه؟ هممم کی می دونه اخرش چه اتفاقی برای روح و قلب اون افتاد ؟ ازهم پاشیده شدن ؟پودر شدن ؟تکه تکه شدن؟ هممم فک کنم مهم نیست چجوری شدن در نهایت نتیجه یکیه ازبین رفتند .

~~~~

پی نوشت:نمی دونم چرا ی همچین چیزی نوشتم ,فکر کنم هیچکس دیگه ای هم ندونه چرا فقط نوشتمش. نوشتنش سه روز وقت برد در حالی که میتونستم تو چند دقیقه بنویسم.

پی نوشت 2:صفحه وبلاگ هایی که خیلی وقت دنبالشون کردم یا خیلی های دیگه که تازه دنبالشون کردم ولی نتونستم باهاشون آشنا بشم رو باز کردم مثل همیشه قبل از اینکه برم جلو ولش کردم اصلا یادم نمیاد با بقیه چجوری اشنا میشدم یا حتی باهاشون حرف میزدم. 

پی نوشت3:امدم در حالی که مریضیم خوب شده البته میتونستم زودتر بیام خیلی زودتر , ولی نشد یا نخواستم (نمی دونم خودمم ) به هرحال بعد دیدن اینکه به طور کامل میهن بلاگ بسته شده دوباره مریض شدم!احساس پوچی دارم

پی نوشت4(بعد 3 روز ):هرچی فکر میکنم بیشتر با خودم میگم این چرتی که نوشتم دقیقا از کجا سر رشته گرقته 0-0؟ولی نوشتنش رو دوست داشتم احساس خوبی داشت:)

آرورا به چند سوال نسبتأ تکراری پاسخ می دهد~

عوض شدن مهم نیست چجوری عوض شدن مهمه

رو ,اون ,شدن ,خیلی ,ولی ,فکر ,بود که ,در حالی ,حالی که ,نمی خواست ,انتقاد ها

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شورای دانش آموزی آموزشگاه کوثر و مریم وانان کلیه امور لجستیک بازرگانی و انجام خدمات امور گمرکی و ترخیص کالا علی خواجه حیدری کمدا قدم با قلم دانلود کامل عصر جدید،دانلود عصر جدید کیفیت بالا وکالت و مشاوره مالیاتی باغ وحش های ایران و اشنایی با گونه های جانوری مختلف محو نحو منابع دوره مهارت آموزی ماده 28 قبولی سال 98